خراسان/ روزی که از آن لانه جهنمی فرار کردم، سرگردان و حیران مانده بودم که به کجا بروم. من که هیچ کسی را نداشتم، بدون هیچ هدفی در خیابان ها قدم می زدم که با زنی در پارک آشنا شدم.

آن زن مرا با حیله گری و چرب زبانی به منزلش برد. با خودم فکر کردم دوره بدبختی و فلاکت تمام شده و حالا زندگی توأم با آرامش را آغاز می کنم اما نمی دانستم با ورود به منزل ربابه خانم چه سرنوشت شومی خواهم داشت و ...

زن 24 ساله در حالی که اضطراب و ناراحتی سراسر وجودش را فرا گرفته بود، با صدایی لرزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: من با مادر شوهرم هیچ دعوا و درگیری لفظی نداشتم، او با طرح این شکایت دروغین قصد دارد من را از منزلش بیرون کند و ...
زن جوان درحالی که بغض چندین ساله غم و تنهایی اش ترکیده بود و قطرات اشک پهنای صورتش را خیس می کرد، به تشریح ماجرای تلخ و دردناک زندگی اش پرداخت و گفت: دوران کودکی خوبی را در شهر بم ودر کنار پدر و مادر و تنها برادرم سپری می کردم اما زلزله ای که 14 سال پیش رخ داد، من وخانواده ام را از هم جدا کرد. در آن حادثه هولناک من همه خانواده و بستگانم را از دست دادم و در مدت چند دقیقه تنها و بی کس شدم از این رو یکی از بستگان مادرم که وضعیت مالی خوبی نداشت، مجبور شد مرا به مردی به مشهد بسپارد که به او خیلی اعتماد داشت و قرار شد من در کارگاه خیاطی آقاجلال کار کنم و شب ها را نیز در آن جا بمانم. با داشتن غم و اندوه بزرگی که در دلم لانه کرده بود و جدایی از پدر و مادرم، احساس دلتنگی شدیدی داشتم اما ورود به آن مکان و سرگرم شدن در کارگاه خیاطی و گاهی بازی با فرزندان آقاجلال باعث شد آرام آرام به آن جا دل ببندم و کمتر بیتابی کنم، دو سال گذشت تا این که روزی در خلوت خودم مشغول بازی بودم که آقا جلال از من خواست به اتاقش بروم و در کمال ناباوری و با توسل به زور، دامن مرا لکه دار کرد و هستی ام را از دست دادم. آن جا بود که تنفر شدیدی به همه مردان پیدا کردم اما چاره ای جز تحمل آن وضعیت وحشتناک نداشتم. سال ها می گذشت و او به اعمال شیطانی اش ادامه می داد، این درحالی بود که آقا جلال قلب مرا جریحه دار کرده بود و با تمام بی کسی هایم خدا را صدا می زدم تا مرا از این منجلاب کثیف نجات بدهد. بعد از چهار سال از آن ماجرا، تصمیم گرفتم از آن آلونک بدبختی فرار کنم. با ترک و رهایی از آن خانه فکر می کردم می توانم زندگی خوبی را شروع کنم اما بعد از آشنایی با ربابه خانم از چاله به چاه افتادم و زندگی در منجلاب گناه و فساد را از ربابه خانم آموختم. او معتقد بود برای رسیدن به یک زندگی ایده آل باید تن به هر کاری بدهیم تا به آن برسیم. دوستی و رابطه با مردان هوسران و بی مسئولیت و سرکیسه کردن جوانان پولدار و خلافکار را تا چندین سال ادامه دادم تا این که با عرفان آشنا شدم. او همسرش را طلاق داده بود و با پدر و مادرش زندگی می کرد. عرفان قلب مهربانی داشت و کم کم به او علاقه مند شدم. 
همیشه با هم بودیم تا این که فهمیدم باردار شده ام. دلم یک زندگی پاک و معمولی می خواست با خودم فکر کردم حالا که باردار شده ام می توانم با عرفان زندگی آرام و خوبی داشته باشم، از این رو با او صحبت کردم و عرفان نیز مرا به همسری پذیرفت. از روز اولی که پا به خانه مادر عرفان گذاشتم او با نگاه های تنفرآمیز و نیش و کنایه هایش زجرم می داد و مرا در شأن خانواده شان نمی دانست. مادر شوهرم مدام عرفان را به خاطر این که با من ازدواج کرده بود شماتت می کرد و زمانی که همسرم در منزل نبود با زخم زبان هایش مرا رنج می داد. او حتی برای از بین بردن فرزندی که باردار بودم، معجونی را به خوردم داد که حالم خیلی بد شد و تا ساعت ها بیهوش در منزل افتادم. با وجود این، تمام سختی ها و سرزنش های مادرشوهرم را تحمل می کردم ولی از زمانی که عرفان مرا رها کرد و به خانه بازنگشت، اوضاع من بدتر شد. بعد از یک هفته که از او خبری نداشتم ابلاغیه ای از کلانتری به دستم رسید که مادر شوهرم از من به خاطر فحاشی و ضرب و شتم شکایت کرده بود! او در واقع می خواست مرا با این ترفند از خانه و زندگی اش بیرون کند. می دانم که عرفان نیز از ازدواج با من پشیمان شده اما من آمده ام بگویم من هیچ کس و کار و سرپناهی ندارم، به من کمک کنید تا به مرکزی معرفی شوم و این بچه را نیز سقط کنم و ...

شایان ذکر است به دستور سرهنگ توفیق حاجی زاده (رئیس کلانتری الهیه) این زن برای بازگشت به زندگی خانوادگی خود در مرکز مددکاری پلیس مشاوره های اجتماعی و خانوادگی لازم را دریافت کرد.