برترین ها/ چیزی که در مورد مرگ «قاسم افشار» کمتر به آن اشاره شد، مرگ آدمهایی است که خاطرات ما را ساخته اند و حالا فقدان آنها گذر روزگار را نشانمان میدهد، روزگاری که احتمالا نامراد بوده که کلید واژه محبوبش «نوستالژی» شده است.
فوتسالیستهای زن یا (سرکوب هفته)
بانوان فوتسالیست ایران برای دومین بار قهرمان آسیا شدند، قهرمانی در آسیا برای فوتبال مردانه هم آرزو شده و این که خانمها با پوششی متفاوت قهرمان میشوند، حتما اتفاق ویژهای است و شایسته تقدیر است؛ هم به خاطر تلاش مضاعفی که باید داشته باشند و هم به خاطر جامی که به ایران میآورند. اما در واکنش به این قهرمانی دو گروه با نوع مواجهشان، در واقع فرایند سرکوب زنان را تقویت کرده اند. گروه اول را که میدانیم و، اما از دومیها...
گروه اول؛ صدا و سیما و...
تلویزیون به مثابه فراگیرترین رسانه در کشور که تا دوردستها هم ضریب نفوذ دارد، از پخش و رسانهای کردن یک قهرمانی ملی طفره میرود و با امتداد محدودیتهایی که دیگر در روزگار رسانه زده امروز و عصر سلطنت گوشیهای همراه محلی از اعراب ندارد، فقط و فقط به یک سری از دختران پرتلاش این مملکت کم لطفی میکند و بس. سرکوبی که از سمت صدا و سیما در حق تیم ملی بانوان میشود آشکار است و صغیر و کبیر متوجه آن میشوند. چون مردم تصمیماتی این چنینی را بنا به تجربه میشناسند و برای آن ها، این اتفاق جدیدی نیست.
گروه دوم؛ مدافعان فرمال حقوق زنان!
گروه دوم سرکوب کنندگان، اما بیشتر محل بحث این ستون هستند. همانها که از قهرمانی تیم ملی بانوان فوتسال درآسیا بستری برای ژست سازیهای روشنفکر پسند میسازند، اما در واقع به طور پنهان همکار و همراه همان صدا و سیماییها میشوند. چه بسی اگر حذف و سانسور فوتسالیستهای خانم در صدا و سیما برای آنها بغض و عقده ایجاد میکند، توجه غلو شده و تبریکهایی که تمرکز روی محدودیتهای آنها دارد هم حس خوبی نمیدهد.
در واقع این جنس رفتارها بیشتر از آن که پیام آور شادی باشد، تاکید روی جنسیت دارد و از همین منظر سرکوب گر است. آنهایی که به بهانه تبریک به طرز غلو شدهای از مظلومیت زنان ایرانی میگویند، در واقع فرصتی یافته اند که تمایلات روشنفکرمآبانه جعلی خودشان را ارضا کنند، وگرنه پیام تبریک نیاز به برچسبهای جنسیتی ندارد. مراد این نقد البته سلبریتی هاست، وگرنه یک مقام مسئول که حرفش برو دارد، باید از هر فرصتی برای لابی و چانه زنی و حتی تهییج افکار عمومی استفاده کند و یا حتی یک روزنامه نگار هم باید نقطه سیاه یک اتفاق سفید را نشانمان دهد، اما آن سلبریتی که از پس یک قهرمانی فرصتی برای روشنفکر نشان دادن خودش میسازد در واقع کاسب است و در این ماجرا همکار همان مدیران تنگ نظر تلویزیونی است!
در این میان بیچاره فرشته کریمی و یارانش که نه تنها از سمت برخی تصمیم گیرندگان، بلکه حتی از سمت بخش قابل توجهی از مردم منکوب میشوند؛ همانها که با توجهی کاذب، «زن» را در مقامی فروتر و مظلومتر نسبت به مرد قرار میدهند و نمیگذارند یک جامعه فرایندهای طبیعی را برای همسان سازی جنسیتی طی کند. گاهی این موج برابری خواهی باید رها شود تا روزگار همسانش سازد. این دخالتهای فرمالیته و فرمایشی فقط نیمی از جامعه یا همان زنان را در موقعیتی قرار میدهد که دائما حس میکنیم، نیاز به مدافع و قیم دارد و اصلا همین حس نیاز به مدافع داشتن و قیم مآبانه رفتار کردن در امتداد همان نگاه مرد سالار قرنهای گذشته است؟ نیست؟ خلاصه این که از زنان فرصت ساختن نهایت مردسالاری است.
محسن افشانی یا (آینه هفته)
محسن افشانی موجود عجیبی است او فرصت مطالعاتی بی نظیری است برای کژیهایی که جامعه ایرانی در خودش رشد داده و همهی این کژیها یا حداقل بخش قابل توجهی از آن در وجود محسن افشانی تبلور یافته. گل درشت ترینش همین میل ناصواب به «شهرت طلبی» است که افشانی حد اعلای آن را دارد. او دائما میخواهد با هر عنوان در صدر رسانهها باشد، فرقی نمیکند با یک بیانیه ماشینی در تکفیر روح الله زم و آمد نیوز و یا حضور غیر مترقبه در استادیوم آزادی و یا حتی سلفی با همسر در استخر! او تمایلی است آشکار برای شهرت طلبی، همان که خیلی هامان داریم یکی مان دابسمش ساز میشود، یکی میل به خوانندگی میکند، یکی ردای لاکچری مآبی میپوشد و... افشانی همهی اینها را با هم دارد و از المانهای شهرت طلبی همه را اجرایی میکند.
البته که او نمونه آماری خوبی برای مطالعات کژیهای یک جامعه است. او متوهم هم هست و گمان میکند قدرت تاثیر گذاری زیادی دارد. همان که خیلی هامان دچارش هستیم! مثلا شماره حساب اعلام میکند و لباس خیر خواهی میپوشد. همین لباس خیرخواهی را تن خیلی از مردمان این شهر میتوان دید و حتما قاطبه آنها نیت پاکی دارند و واقعا قرار است کاری کنند، اما چه کسی است که نداند خیلی از خیرخواهانه رفتار کردنها رفتاری برآمده از موجهای ایجاد شده است و در خودش وهم دارد، ریشه چنین رفتارهایی گاها فقط برای ایجاد جایگاه اجتماعی و افزایش ضریب نفوذ است. افشانی عصاره چنین رفتاری است. مرضی که چند وقتی است در قالب خیریهها رشد عجیبی داشته و دارد ساختاری و تشکیلاتی میشود.
افشانی را نباید از دست داد، باید فرصت جولان او را فراهم کرد، چون نماد ریا کاری است و باز این درد مشترک خیلی از ماهاست. او به فلان بار در دبی میرود، عکسهای آن چنانی اش از آن طرف آبها میرسد، اما دائما در تمام صحبت هایش به دنبال حلقهی وصلی با نظام و مذهب میگردد. گویی او قرار است با این رفتار متنقاض تابلوی نظامی مقدس باشد که نیست، افشانی در واقع ریا کاری میکند و سعی میکند، چیزی نشان بدهد که نیست او زندگی خصوصی جنجالی دارد، اما خودش را مقید و مذهبی و در چارچوب نشان میدهد. چقدر از ماها به این بیماری مبتلا هستیم؟ کاری به سهم جامعه در ساختن چنین شخصیتهایی نداریم؟ اما سهم خودمان چقدر است؟
و این فهرست را میشود ادامه داد؛ افشانی عصارهای است از آن چه که ما انکارش میکنیم و، اما به آن مبتلاییم و ما کاستی هامان را در قامت او میبینیم و دوباره فرافکنی میکنیم که انگار او در این پازل تنهاست و البته که نیست. ما همه جنس جور این طرح متنقاض و تاسف انگیز هستیم. او آینه است و فرصت تماشای این آینه یادمان میآورد که به چه مرضهایی مبتلا شده ایم. سهم خودمان؟ این کلیدیترین پرسش این روزهاست در تمام ناملایمتهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی؟ سهم خودمان؟
بهروز وثوقی یا (هنرمند هفته)
نامه پرسوز و گداز بهروز خان وثوقی که در قالب یک پُست اینستاگرامی منتشر شد، بازتاب زیادی داشت. بهروز وثوقی در کهنسالی و غربت از دلتنگی نوشته بود و موجی از ستایش از او به راه افتاد. خیلیها طوری نوشتند و ستایشش کردند که انگار این غربت نشینی تحمیلی که گریبان خیلی از اهالی فرهنگ و هنر این مملکت را گرفته، همین دو روز پیش اتفاق افتاده و غافلگیر شده اند!
به هر حال این گسست و این چند پارگی یک فرایند تاریخی شده است و مربوط به چهل سال پیش است، با کمی به عقب نگریستن و واقعیت آن روزهای نخستین را دیدن، شاید خیلی چیزها دستمان بیاید. اگر عالم واقع امکان سفر در زمان را نمیدهد، دست کم کتابها و مکتوبات بی طرف تری هست که ذهن ما را به آن چه که کرده ایم روشن میکند و این ذهنهای روشن شده در حداقلیترین خاصیت ما را از تکرار اشتباهات در آیندههای نزدیک و دور پرهیز میدهد.
فائقه آتشین سالهای ابتدایی انقلاب را در ایران ماند و بعدتر در دهه هفتاد تصمیم به مهاجرت گرفت، از او کتابی هست که خاطراتش از روزهای ابتدای پس از انقلاب را در آن مکتوب شده. آتشین از زندگی اش دربحبوحه انقلاب میگوید، آن بخشهایی که مربوط به محرومیت او از خواندن و یا خانه نشینی اش میشود، حرف تازهای ندارد و همه میدانیم برخی تصمیم گیرندگان چه نگاهی به هنرمندان قبل از انقلاب داشته اند. نکته جالب این کتاب، اما شکل برخورد مردمی است که حالا همانها پای پُست وثوقی برایش غش و ضعف میروند، آتشین در جایی از خاطراتش میگوید که برای خرید نان و میوه هم جرات خروج از خانه نداشته و به محض این که توسط مردم عادی شناخته میشده با لعن و نفرین حتی پرتاب آب دهان از سمت آنان مواجه میشده است. تعجب آورهم نیست، چون ما همان مدل رفتاری را بازهم ادامه داده ایم و میدهیم.
اگر فائقه آتشین در سال ۵۹ خورشیدی، هنرمند بدنام درباری نامیده میشد و حالا از پس تالمات روحی نابسامانیهای مملکت، دوباره «شاه ماهی» شده، در واقع نشان میدهد تا زمانی که قضاوت هایمان مملو ازغرضها مرضهای سیاسی باشد، امکان دارد این بازی را با آدمهایی دیگر هم تکرار کنیم و همین بلا را سرشان بیاوریم. به عبارتی اگر افکار عمومی در سالهای ابتدایی انقلاب، استعداد حذف و تسویه حساب نشان نمیدادند، هیچ مقام مسئولی نمیتوانست جامعه فرهنگی ایران را دچار چنین گسستی کند، که مهمترین آدم هایش در لس آنجلس پراکنده شوند.
این استعداد فکر و مریض که ریشه از قطب بندیهای سیاسی و مرزبندیها میگیرد، هنوز هم در جامعه نفس میکشد، هر آن امکان دارد برای دیگرانی، چون «حاتمی کیا» این بلا نازل شود از سمت افکار عمومی. کما این که بارها او وهمفکرانش به خاطر نزدیکی به نهادهای رسمی تکفیر میشوند و کارشان در قالب هنر که نه و در قالب سیاست قضاوت شده است. الغرض این که جای وثوقی مثل خیلیهای دیگر خالیست، اگر ایران ان قدر کوچک شده و برای بچههای خودش جایی ندارد، از فکرهای کوچک است، یک تاریخ و یک مردم فرصت تکرار یک اشتباه را ندارند، همین