طرفداری/ زمان که می گذرد، حس می کنیم بی مقدار شده ایم همچون اسبی از نفس افتاده، و حس می کنیم در بستر تقدیر یخ زده ایم، و حس می کنیم که تنهای تنهاییم، و حس می کنیم که سالهای از دست رفته فریبمان داده اند و به راستی با گذر زمان...دیگر دوست نمی داریم (لئو فره)


از ستاره باران لیگ ایران سال هاست که می گذرد. از سال هایی که از کنارهای کارون گرفته تا زاینده رود آسمان ایران پر بود از ستاره، از آقای گلی عبدالجلیل گلچشه گلستانی تا شیرجه های آرمناک ارمن، بهنام سراج آبادانی و خرمالی ترکمن با آن شلوار گابور کرالی جاذبه های بی شمار لیگی بودند که برای شروعش نه صرفا به واسطه قهرمانی تیم محبوبمان له له می زدیم. فقط یک قلم برای پست پلی میکر، مهندس یا هر چه شما اسمش رو بگذارید علی کریمی را داشتیم، محرم نویدکیا بود به علاوه مجتبی جباری و ایمان مبعلی. تراکم استعدادها و فوران بی پایان آنها هیجان دو چندانی به فوتبال ما می داد. شرح اینکه از آن سال تا امسال چه بر سر ما رفته که پدیده های فوتبالی مان در 25 سالگی کشف می شوند و چشم امیدمان همچنان به ستاره های سن و سال خورده است در حوصله این چند خط نیست اما هر چه که بر رفته، تنگ شدن استعدادها، حساسیت و سخت گیری ما را هم نسبت به آنها بیشتر کرده، شاید همین است که کوچکترین لغزش و حاشیه ای را از جانب سردار یا طارمی نمی پذیریم. ولی وسط بازی دوستانه با آنچه سیرالئون نامیده شد، وسط شوخی با دستمزد کی روش و متلاشی شدن آرژانتین زیر چکمه های ایسکو و خیلی داستان های دیگر، اتفاقی چند روز پیش در فضای مجازی ذهنم را به خود مشغول کرد که نتوانستم بی تفاوت از کنار آن بگذرم، حتما شما هم می دانید کدام داستان را می گویم، داستان پیام صادقیان را.
در عنفوان کودکی یا درست ترش زمانی که بچه تر از آنچه امروز هستم بودم، توی محلمان خانواده ای زندگی می کرد که چهار پسر داشت، سه تای آنها یعنی حمید و اصغر و مجید کشتی گیر بودند. با گوش های به تمامی شکسته شده که پر بود از سایش به تشک، با سینه هایی بر آمده که به رسم کشتی گیرها کمی به خاطر سرشاخ های پیاپی به سمت جلو خمیده بود و دست هایی که مثل بال های عقاب کنار آن سیته ستبر آویزان بود. یکی از آشنایان خاطرش بود که در زمان نوجوانی حمید توانسته بود رسول خادم را روی تشک ضربه کند، شعف انگیز بودن این داستان به حدی بود که با شور و ولع برایم تعریف کرده بود بعد همان بازی پرنده سفید این روزهای کشتی ایران از برادر بزرگترش امیر سیلی هم خورده بود و حتی کسی ادعا می کرد یکی از روزنامه ها هم به این مسئله پرداخته بود. با این همه اما زندگی همیشه اینقدر ها هم زیبا نیست و گاهی غرور افراد را سرشاخ مبارزه هایی می کند که هر قدر هم قوی باشی ضربه ای. مثل حمید و اصغر و مجید که شاید سرمستی ضربه کردن رسول خادم یا هر چیزی شبیه به این آنها را به سینه به سینه غولی کرد که ای بسا هر مردی از پا می اندازد. همان خاکستری های اغوا گر را می گویم که جوری حمید و اصغر و مجید را ضربه کردند و فیتیلشان را پیچاندند که آخرین باری که آنها را دیدم لابه لای سطل های زباله به دنبال چیزی برای خوردن می گشتند.
بگذارید خاطره دیگری برایتان بگویم. دانشکده موسیقی دانشگاه هنر با دانشکده معماری و شهرسازی که می شدیم ما، تقریبا پنجا قدم فاصله داشت. کوچکی پردیس باعث می شد عموم بچه ها هم را بشناسند. وجود امتعه ارزشمند در سمت ما و پنجه های هنرمندِ بچه های دانشکده موسیقی این ارتباط را تنگاتنگ تر هم کرده بود. موزیسین های آکادمیک روال درسی جالبی دارند که همیشه برای من رشک آور بود. درسشان ساز زدن است، امتحانش ساز زدن است و کار کلاسیشان هم به همچنین. این وسط اجراهای پر استرس آنها که مبادا فلان گام بهمان شود، برای ما که عموما تمام ترم ملولِ طراحی و خط کشی و چه و چه بودیم فرصت مغتنمی برای تنفس بود. خاطرم هست در همان روزها دانشجوی اسرار آمیز موسیقی سنتی را که قامتی کشیده داشت و موهای طلاییش مثل آبشار از دو سمت صورت سفید سنگیش به پایین ریخته بود. علی را می گویم که عموما در محوطه دانشگاه تنها بود، سیگاری به لب داشت که بخشی از اندام هایش شده بود و هفت روز هفته هفت مدل لباس می پوشید و با این اوصاف شبیه شاهزاده هایی بود که چیزی را جایی جا گذاشتند، ساکن طبقه چهارم خوابگاه با اتاقی که پنجره اش را میله های فلزی احاطه کرده بود. چقدر آنروزها برایم سوال بود که چگونه توانسته بود مسئول خوابگاه را متقاعد کند تا یک اتاق تکی داشته باشد تا روزی که جایی در حوالی سال های آخر داشگاه به اتاق همیشه بسته اش راه یافتم، منظره غم انگیزی از استعدادی بود که لابه لای بنگ و افیون در حال مچاله شدن بود.
اهلش می دانند که نوازندگی تار در حوزه موسیقی ما در دوران معاصر عمدتا پیرو دو نحله غیر رسمی است. اولی مربوط به اجرای قطعه ها با تکنیک و سرعت بالاست که بیشتر در آثار اساتیدی نظیر حسین علیزاده و کیوان ساکت باید جست و جو کرد و دومی که در اصطلاح به آن شیرین نوازی هم می گویند اشاره به اجرای قطعات لطیف و با حسِ بالا دارد که بیشتر مربوط به سبک رو به فراموشی اساتیدی نظیر زنده یاد جلیل شهناز و فرهنگ شریف است. در یکی از روزهایی که قرار بود بچه های موسیقی ورودی 84 اجرای پایان ترم داشته باشند، علی ساز به دست گرفت و بداهه ای در مایه اصفهان زد. بی هیچ تعارف و ترسی باید بگویم شرح آنچه لا به لای ضخمه های ویران گر او درحال تراوش بود و مثل مته ای بی رحم در حال نوردیدن روح و روان شنودگان بود با قلم آماتور و سطحی من غیر ممکن است و فقط به همین بسنده می کنم که تمام سالن از متفکرین فیلسوف مئآب گرفته که به زمین و زمان انتقاد دارند تا نرم تنان سبک مغز تا حسودان بدذات و هر چه بود و نبود در چنان بهت و تحیری رفته بودند که سالن چنین سکوتی را حداقل در آن چهار سالی که من آنجا رفت و آمد داشتم به خود ندیده بود، به خوبی خاطرم هست پس از تشویق بی امان و تمام نشدنی حاضرین سالن، اتابک الیاسی مدیر گروه وقت دانشکده خطاب به علی با صدای بلند گفت: علی آقا کاری نکنید که بعدها بگویند حیف شد.
هر ستاره ای که جایی در آسمان را روشن می کند بی آنکه بداند چشم و چراغ طایفه ای شده است بی خود نبود که صحراگردان و قاره پیمایان از روی جهت ستاره ها راهشان را پیدا می کردند. حقیقتا وظیفه ای خطیر است و درکش شاید سخت تر. خاطرم هست جایی سهراب سپهری در نامه ای به یکی از دوستانش نالیده بود و ترسناک گفته بود می ترسم که چشم و چراغ خانواده شده باشم. احساس می کنم درک این مسئولیت و سنگینی ای که بر شانه هر کسی می گذارد باید مهیب هم باشد. فندک هایی که برای شما روشن می شود، کلاه هایی که برایتان بالا می روند، دستمال های ابریشمی که برایتان به اهتزاز می آیند همه و همه دام های ترسناکی هستند که پرهیز و تاب آوری آنها زهره سیاوش و یوسف را می طلبد. با این همه کم هم نبودند قهرمانانی که پابرهنه رفتند روی تشک، جامه پرهیز به تن کردند و از آن سوی رینگ روی شانه ستاره ها فرود آمدند.
پیام صادقیان هر چه که امروز هست، از بازیچه خزترین شخصیت های مجازی تا دستمایه افزایش تعقیب کنندگان یکی از همان نرم تنان سبک مغز، زمانی پدیده فوتبال ما بود. زمانی که پدیده هایش در 25 سالگی کشف نمی شدند. همان روزها که خون توی شریان های جوشان پرسپولیس یخ زده بود و پیام تنها علامت حیات در تمام آن پیکر بی روح بود. امید نسلی که می شد با اندکی خوشبینی انتظار داشت راهی را برود که علیرضا جهانبخش رفت و ثمره ای را ببیند که تا چند ماه آینده می توان انتظار داشت علیرضا ببنید. نیمار سابق ایران که مثل همتای خارجی و وارث داخلیش بی حاشیه نیست و حالا سر از تیمی نه چندان سرشناس در فوتبالی در آورده است که عموما با رویای فوتبالیست های ما همان کاری را کرده، که آن چند موتور سوار ناشناس با رویای مات و گنگ رحمان و رحیم و بهتاش پایتخت.
صد البته هر جور که بخواهیم می شود زندگی کرد، می شود تف کرد به همه ادله بالا و یاغی شد. احتمالا یکی از این تئوری های روانشناسی هم این وسط به کمک ما می آید که حق داریم هر بلایی سر زندگیمان بیاوریم. مثل علی همان نوازنده تار که چند روز پیش دیدمش که مشغول جابه جا کردن مسافر بود و وقتی تو اینستاگرام هم دوره ای هایش را نشانش می دادم که یکی توی نروژ با فلان گروه اجرا داشت و فلانی با فلان استاد هم نوازی کرده بود با افسوس به صفحه گوشی خیره شد و برای بار بینهایت پکی به سیگار زد و رگباری چند لفظ چارواداری نثار روزگار کرد که ببین چه کسانی برای ما شده اند هنرمند! این را هم بگویم برای منی که همه آنها را در یک قاب دیده ام این ادعا اصلا بیراه نبود ولی کیست که نداند زمان بی رحم تر از آن است که این چیزها را به خاطر بیاورد و همه می دانیم زمان که می گذرد شیرین ترین خاطرات ما هم ته نشین می شوند و به بی اهمیتی میل میکند. زمان که می گذرد کسی ما را به خاطر نمی آورد و به آسانی فراموش می شویم. من فکر می کنم حق با الکساندر پوپ است که جایی گفته بود: زندگی فراموش می کند کسانی را که زندگی را فراموش کرده اند.