خراسان/ وقتی ماموران انتظامی مرا در آن خانه به همراه چند نفر دیگر دستگیر کردند تازه فهمیدم برخی از افرادی که به آن خانه رفت و آمد داشتند دزد بودند و اموال سرقتی را در آن جا پنهان می کردند.

در حالی که مقدار کمی مواد مخدر و اموال مسروقه از آن منزل توسط پلیس کشف شد من هیچ نقشی در این زمینه نداشتم و تنها به خاطر آشنایی با پسری جوان به آن جا رفته بودم و ...

دختر جوان درحالی که بیان می کرد اعتیاد و رفتارهای خشن پدرم مرا از خانه و زندگی ام گریزان کرد درحاشیه جلسه بازپرسی به تشریح ماجرای فرارش پرداخت و گفت: هفت ساله بودم که فهمیدم پدرم تبعه خارجی است. 
چرا که هنگام ثبت نام در مدرسه با مشکلاتی روبه رو شدم اما مادرم در حالی این موضوع را از من پنهان می کرد که من درباره طلاق مادرم از همسر قبلی اش دچار تردید شده بودم و نمی دانستم آیا همسر اول او پدر واقعی من است یا مردی را که هم اکنون پدر می خوانم. این سوالات درحالی بی پاسخ می ماند که مادرم نیز در مزارع کشاورزی کار می کرد. 
پدرم مردی معتاد و بداخلاق بود به طوری که با هر اشتباه کوچک مرا به باد کتک می گرفت. در این میان من به دختر دایی ام که بزرگ تر از من بود علاقه عجیبی پیدا کردم چرا که از تنهایی رنج می بردم و او به من محبت می کرد. سال ها به همین ترتیب سپری شد تا این که روزی دختر دایی ام چگونگی کشیدن سیگار را به من آموخت. او از سیگارهای پدرش می دزدید و پنهانی می کشید. اما من وقتی به خانه بازگشتم پدرم متوجه شد و آن قدر کتکم زد که از نفس افتادم. 
آن جا بود که برای اولین بار از خانه فرار کردم و به خانه یکی از بستگانمان در شهرستان رفتم ولی آن ها مرا به خانه پدرم بازگرداندند و باز هم کتک خوردم. پدرم مرا در اتاق زندانی کرده بود که چشم هایم به قرص های مخدردار پدرم افتاد در یک تصمیم احمقانه چند تا از آن ها را خوردم و خوابیدم.
وقتی چشمانم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم اگرچه دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم اما رفتارهای پدرم نه تنها هیچ تغییری نکرد بلکه سرزنش ها و انگ بی بند و باری هم به آن اضافه شد. در همین زمان نامه ای از پسرعمویم که در ترکیه کار می کرد رسید که نوشته بود به زودی به ایران می آید. 
حدود یک ماه بعد او از ترکیه به مشهد آمد و در خانه ما اقامت کرد. ابتدا توجهی به او نداشتم اما آرام آرام احساس کردم به «اسماعیل» علاقه مند شدم.
او جوان بامحبتی بود و در چشمانش دوست داشتن را می دیدم. پسرعمویم وقتی فهمید من هم او را دوست دارم یک شب مرا از پدرم خواستگاری کرد اما با کمال تعجب پاسخ منفی شنید.
پدرم می گفت این دختر لیاقت تو را ندارد اصرارهای اسماعیل هم بی فایده بود به همین دلیل با حالت قهر منزل ما را ترک کرد.
من هم که دیگر نمی توانستم رفتارهای پدرم را تحمل کنم دوباره از خانه فرار کردم ولی این بار حیران و سرگردان به دنبال سرپناهی می گشتم تا شب را در آن جا سپری کنم.

این بود که کنار یکی از مراکز خرید با جوانی به نام «سعید» آشنا شدم و او مرا به جایی برد که چند نفر دیگر در آن جا مشغول مصرف مواد مخدر بودند. هنوز چند ساعت از حضورم در آن جا نگذشته بود که ماموران انتظامی رسیدند و ...