خراسان
خراسان/ شما امشب با آن یکدقیقه اضافهتان چهکار میکنید؟ یکدقیقه اصلا به چه کاری میآید؟ از من اگر بپرسید میگویم بهترین کار، داستان خواندن است؛ داستانکهای مینیمالیستی، حکم آب نباتهای ادبی را دارند و برای شیرین کردن کاممان، یکدقیقه بیشتر زمان نمیبرند. این چند حبه آب نبات پیشکش شما!
در اداره پلیس
افسر نگهبان پرسید: «اسمتون چیه؟» مرد نتوانست جوابی بدهد. مغزش آنطور که باید کار نمیکرد. افسر نگهبان پرسید: «کجا زندگی میکنی؟» رنگ آبی، تمام ذهن مرد را فراگرفت. بلافاصله جواب داد: «دریا! من روی دریا زندگی میکنم». افسر نیشخند زد و گفت: «لابد پری دریایی هم برات غذا درست میکنه». مرد به فکر فرو رفت و گفت: «اگه این کار رو بکنه خیلی عالی میشه». افسرنگهبان عصبانی شد و دستور داد او را به زندان بیندازند تا عقلش سر جایش بیاید اما مرد نه تنها تغییری در موضع خود نداد، بلکه روی آن پافشاری هم کرد. فردای آن روز قسم خورد که پرندهای بیگناه است و او را بدون دلیل به قفس انداختهاند. در اداره پلیس هیچکس او را نمیشناخت. او شاعر معروف شهر بود که دچار فراموشی شدهبود.
رسول یونان
میز شدن
گرسنگی شامهام را قویتر میکند. بوی ساندویچ گرم لحظه به لحظه پررنگتر میشود. چشمهایم را میبندم و بو میکشم. ساندویچ را تعارف میکند. از روی میز برمیدارم و با ولع تمام شروع به خوردن میکنم. تمام که میشود، جرئت این که به پیشخوان نگاه کنم را ندارم. یک میز بیشتر ندارد و میدانم که تمام حواسش به همین یک میز است. کفشهایم را درمیآورم و پابرهنه به سمت در خروجی میروم. حتم دارم که صدای تپش قلب و لرزش استخوانهایم را میشنود. وسط راه صدایم میزند و زانوهایم دیگر نمیتوانند سنگینیام را تحمل کنند. میافتم و چشمانم پر از اشک میشود. آرامتر که میشوم، جای خالی یک میز را گوشه مغازه احساس میکنم. میتوانم بهجای پول، یک میز خوب باشم و تا آخر عمر برایش کار کنم. از این فکر خوشش میآید. چهاردستوپا به گوشه مغازه میروم و کنار صندلیها آرام میگیرم. به طرفم میآید، دورتادورم را صندلی میچیند، با دستمالی که تکههای ریز ساندویچ به آن چسبیده، چشمهایم را پاک میکند.
محمدحسین افشارینیا
گلوله
زیر درختی نشستهبود. کبوتری را که به سیخ کشیدهبود، از روی آتش برداشت و به دندان کشید. دود کباب بالا میرفت. بالای درخت کبوتری روی تخمهایش نشستهبود. گوشت و استخوان را با هم میجوید. گاز محکمی به سینه کبوتر زد. درد شدیدی توی حفره دهانش پیچید و مزه عجیبی زیر زبانش رفت. به سینه کبابشده پرنده نگاه کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت و دو دندان شکسته را توی دستش تف کرد. یادش رفتهبود گلوله را از سینه کبوتر بیرون بیاورد.
مرجان ظریفی
قورباغه در کلاس درس
قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد. آقای افتخاری گفت: «قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون». قاسم گفت: «آقا اجازه؟ ما از قورباغه میترسیم». آقای افتخاری گفت: «ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون». ساسان گفت: «آقا اجازه؟ ما هم میترسیم». آقای افتخاری گفت: «بچهها! کی از قورباغه نمیترسد؟» من گفتم: «آقا اجازه؟ ما نمیترسیم». آقای افتخاری گفت: «کیف و کتابت را بردار از کلاس برو بیرون». گمان میکنم که محمود مَرا لو داده باشد؛ وگرنه آقای افتخاری از کجا میدانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟
منوچهر احترامی
پدر در آسمان
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی میکرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد. گفت: «بابات کجاست؟». بچه زیر لب گفت: «رفته آسمان». سروان با تعجب پرسید: «چی؟ مرده؟». بچه گفت: «نه. هر شب از آسمان پایین میآید، با ما شام میخورد». سروان چشم گرداند و درِ کوچکی را در سقف دید.
لئاندرو اوروینا
کلیه بده نیستم
زن: نشنیدی دکتر چی گفت؟ دیگه دیالیز روی کلیه های من جواب نمی ده، تا چند روز دیگه هر دوتاش از کار می افته، و تنها گروه خونی موافق برای اهدای کلیه رو تو داری.
مرد: اما من هیچ وقت نمی تونم همچین کاری انجام بدم.
زن: یعنی چی نمی تونم؟ تو که خودخواه نبودی، خودت می دونی برای خرید کلیه پولی نداریم.
مرد: می دونم پولی نداریم، اما من کلیه ام رو به تو نمی دم، همین...
زن: منظورت اینه که من برم بمیرم دیگه؟
مرد: چه جوری بگم، کلیه منو قبول نمی کنن.
زن: دروغ نگو، خود دکتر گفت گروه خونی شوهرت بهت می خوره.
مرد: اما نگفت که سال قبل برای تامین هزینه دیالیزت یک کلیه ام رو فروختم و الان فقط یک کلیه دارم.
سید مصطفی صابری
باران
آلبوم را ورق زد و به جوانی خود رسید. به درختی تکیه داده و ژست گرفتهبود. پشت سرش در گوشهای از آسمان، تکه ابری سیاه دیده میشد. ناگهان ابر شروع کرد به بزرگ شدن و لحظاتی بعد باران تمام صورتش را خیس کرد... آلبوم را و زندگیاش را خیس کرد... آن روز، روز عجیبی بود. فقط در خانه پیرمرد باران باریدهبود.رسول یونان
منابع
کتاب «احمق ما مردهایم»؛ داستانکهای «رسول یونان». کتاب «گلوله»؛ مجموعه داستانهای مینیمال، ترجمه «اسدا... امرایی» و وبسایت «شهروند ادبیات»